لطفا نظرات ماله مطلب یا مهم بودن باشد
روزی سونیک در خانه اش خوابیده بود که ناگهان به خاطر رعد خانه اش از بین رفت
سونیک از ناراحتی برای خودش یک دار درست کرد که زیرش چاه بود روی خودش بنزین ریخت و فندک را بر داشت در لحظه ای که خودش را دار زد یک سم کشنده خورد و با کبریت خودش را سوزاند.
ناگهان طناب به خاطر پوسیدگی پاره شد و سونیک به ته چاه افتاد
چاه پر از آب بود و آتش خاموش شد و به خاطر گوارا بودن آب سم از بین رفت امی که سونیک را پیدا کرد سریع سونیک را به بیمارستان برد
سونیک چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود. بیشتر وقتها در کما بود و گاهی چشمانش را باز میکرد و کمی هوشیار میشد. امّا در تمام این مدّت، امی هر روز در کنار بسترش بود.یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از امی خواست گوشش را نزدیک دهان سونیک ببرد تا صدای او را بشنود.سونیک که صدایش بسیار ضعیف بود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت:\"تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بودهای. وقتی که بازی هایم باگ داشت تو کنار من نشسته بودی. وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی. وقتی خانهام را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستی. و میدونی چی میخوام بگم؟\"امی در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: \"چی میخوای بگی عزیزم؟\"سونیک گفت:\" فکر میکنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!\"